سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

سوین، ستاره آسمون عشق مامان وبابا

خاطرات بارداری - هفته شانزدهم

سلام عزیز دلم سلام دختر قشنگم. از امروز که دیگه برات می نویسمم دخترم صدات می کنم. آخه مامان جون 2 روز پیش رفتم سونوگرافی آقای دکتر گفت که باید منتظر یه شاهزاده خانم نانازی باشیم. نمی دونی چقدر خوشحال شدم وقتی صدای قلب کوچیکتو شنیدم و که تند تند می زد، انگار همه دنیا رو بهم دادن، تازه همه جاتم دیدم. دستهای قشنگ و نازت که امیدوارم بتونی باهاشون بهترین چیزها را بدست بیاری، پاهای ناز توپولی تو که دلم می خواهد باهاشون محکمترین قدم ها را به سوی موفقیت برداری، صورت خوشگلت، قلب کوچیکت که امیدوارم همیشه جایگاه خوشی و شادی و کامیابی و عشق واقعی باشه. خلاصه خیلی از دیدنت تو لونه کوچیکت کیف کردم. همش لحظه شماری می کنم که کی می تونم تکونهای قشنگتو احساس ...
9 خرداد 1391

خاطرات بارداری - هفته چهاردهم

سلام غنچه باغ زندگیم. نمی دونی هر روز که می گذره چقدر بیشتر دوستت دارم و لحظه شماری می کنم که زودتر بزرگ شی. امروز هفته چهاردهمت تموم شد. مامان جون این چند روزه هم خیلی منو اذیت کردی هم خیلی ترسوندی. پنج شنبه دوهفته پیش که از شدت سردرد و حال بد رفتم زیر سرم. همین هفته گذشته هم از چهارشنبه کم کم زیر شکمم درد گرفت. پنج شنبه خیلی اهمیت ندادم ولی شب که خوابیدم تو خواب دیدم یه ضربه به شکمم خورد و خیلی درد گرفت من هم از زور درد از خواب بیدار شدم. جمعه صبح دیگه طاقت نیاوردم و با بابایی رفتیم بیمارستان. اول دکتره معاینه ام کرد ولی نتونست صدای قلبتو بشنوه منم خیلی ترسیدم و استرس گرفتم بعد برام آزمایش و سونوگرای نوشت . وقتی رفتم سونو آقای دکتر گفت که ...
23 ارديبهشت 1391

خاطرات بارداری - هفته دوازدهم

مامان جون هفته پیش تو اولین سفرت رو رفتی البته توی دل من که خونه کوچولوته. خیلی خوش گذشت سعی کردم استراحت کنم تا حالم خوب بشه. ولی مامانی تو اصلا نمی ذاری من شبها خوب بخوابم قربونت بشم. خواهش می کنم یک کم شیطونی هات روکم کن تا منم استراحت کنم. عزیزم از همین الان می خوام ازت خواهش کنم وقتی پا تو این دنیای بی رحم گذاشتی نترسی، دنیا بالا و پایین داره ولی تو خوب باش، هیچ وقت هیچ کسی رو ناراحت نکن، دل هیچ کس رو نشکون، به هیچ کسی بی احترامی نکن و اجازه هم نده کسی بهت بی احترامی کنه. عزیزم به همه آدمها احترام بگذار همه برای خودشون شخصیت دارن همیشه صادق باش ولی حواست به مردم باشه . گول نخور فقط مهربون مهربون مهربون باش. مامان جون بعد از این بابایی...
10 ارديبهشت 1391

خاطرات بارداری - خبر اومدن غنچه باغ زندگیمون

عزیز دل مامان، گل قشنگم، هدیه آسمانی خیلی دوستت دارم   فعلا اینجوری صدات می کنم چون نمی دونم باید منتظر یک دختر خوشگل باشم یا یه پسر شیطون. برای من هیچ فرقی نداره مهم اینه که یک بچه سالم و صالح داشته باشم که مطمئنم تو هستی ولی یه جورایی تو دلم احساس می کنم که تو دخملی  . مامان جون اومدن تو خیلی ما رو غافلگیر کرد یعنی خیلی شوکه شدیم البته من و بابایی خیلی بچه دوست داریم ولی همیشه همه کارهامون با برنامه ریزی بود اما این دفعه خواست خدا بود که شب عید به ما یه عیدی خیلی بزرگ بده قربون حکمت خدا که تا حالا هر چی برای ما خواسته خوب و خیر بوده و مطمئنم که از این به بعد هم همینطوره. دقیقا روز چهارشنبه سوری یعنی آخرین سه شنبه سال 90 بو...
15 فروردين 1391
1